شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد…. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که …
ادامه نوشته »شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد…. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که …
ادامه نوشته »